
تموم خاطراتت یادم میاد
یاد اون روز که دلت میگفت منو میخواد
اگه تو نمونی پیشم دیونه میشم
آخه من چی کار کنم تو بمونی پیشم
فکر تو یه لحظه از سرم نمیره
من میگم میمونی اما دل میگه میره
نزار تا قصه مون این جوری تموم بشه
میدونم تو میری مهرم حروم میشه
بگو حرفت چیه ؛ آخه دردت چیه
تازه اول راهیم ، خداحافظی چیه
می دونستم میری و تنهام میزاری
تو که از حال دلم خبر نداری
می دونستم آخرش این جوری میشه
یکی مون تنها میمونه واسه همیشه
ای جان من آشفته ای ؟
ای جان من آشفته ای ؟
آری دلم آشفته ام
بسیار هم آشفته ام
بی تابم و پر واهمه
لبریز از کنج قفس
تنهایم و پر واهمه
پر واهمه ، پر واهمه
ای دل بگو آهسته گو
از دست من هم خسته ای ؟
هر شب به خوابی بینمش
فردا نگاری بینمش
از بهر دریا دیدگان
هر جا سوالی پرسمش
دیوانه ام دیوانه ام
بهر من آرامش کجاست؟
بهر من آزادگی ؟
آزادگی؟
آزادگی ؟
بهر من آرامش کجاست؟
تولدم....
تـــــــــــولــــــــــدم مـــــبـــــارکــــــــــبـــــاد ......

يك سال ديگه گذشت...
بايد صفحه سفيد ديگري كه پيش روي من گذاشتند پر كنم....
خدا كند امسال رو سفيد باشم و صفحهام را كم غلط تحويل بدهم...

نگاهي نكنم كه دل كسي بلرزد
راهي نروم كه بيراه باشد
چيزي ننويسم كه آزار دهد كسي را
يادم باشد كه روز و روزگار خوش است
همه چيز بر وفق مراد است و خوب
!تنها دل ما دل نيست

کوچولو و کچل
حتی صداهامون هم شبیه به همدیگه است
با اولین گریه بازی شروع میشه
هی بزرگ می شیم
بزرگ و بزرگتر
اونقدر بزرگ که یادمون میره
یه روز کوچولو بودیم
دیگه هیچ چیزیمون شبیه به هم نیست
حتی صداهامون
گاهی با هم می خندیم
گاهی به هم!
اینجا دیگه بازی به نیمه رسیده
:
واسه بردن بازی
روی نیمه ی دوم نمی شه خیلی حساب کرد
گاهی باید برای بردن بازی
بین دو نیمه
دوباره متولد شد!

یک سال دیگه گذشت
یکی میگه یک سال دیگه بیهوده گذشت
یکی میگه یک سال بزرگتر شدم
یکی میگه یک سال پیرتر شدم
یکی میگه یک سال دیگه تجربه کسب کردم
یکی میگه یک سال به مرگ نزدیک تر شدم
یکی هم اصلا براش مهم نیست و هیچی نمیگه....

منم یک سال بزرگتر شدم ...
نمی دونم ...

آسمون هیچ وقت تولد من یادش نمی ره و کادومو برام می فرسته
قشنگه
همیشه روز تولد آدم قشنگه
و وقتی همه اونهایی که دوستت دارن تولدت رو بهت تبریک می گن
، تازه می فهمی
چقدر زیادن آدمهایی که دوستت دارن
و این خودش روز و قشنگتر می کنه
به هر حال تولدم مبارک!
همه کسایی هم که امروز تولدشونه مبارک!

باهاتم
When Tears Flow In Ur Eyes , Always Remember 3 Things
1. I Am With You
2. still With You
3. Will Always b…
.
.
.
وقتی که اشتباهی پیش میآید ، وقتی که احساس ناراحتی میکنی
وقتی که اشک از چشمات سرازیر میشه همیشه ۳ چیز را به خاطر بیار
۱٫من همیشه با توام
۲٫ هنوز با توام
۳٫ با تو خواهم ماند . . .
یادداشتی از طرف خدا
امروز من همه مشكلاتت را اداره ميكنم .
لطفا به خاطر داشته باش كه من به كمك تو نياز ندارم. اگر در زندگي وضعيتي برايت
پيش آيد كه قادر به اداره كردن آن نيستي، براي رفع كردن آن تلاش نكن .
آنرا در صندوق بگذار( براي خدا تا انجام دهد) . همه چيز انجام خواهد شد ولي در زمان
مورد نظر من ، نه تو . وقتي كه مطلبي را در صندوق من گذاشتي ، همواره با اضطراب
آن را دنبال(پيگيري) نكن .
در عوض روي تمام چيزهاي عالي و شگفت انگيزي كه الان در زندگي ات وجود دارد
تمركز کن .
نااميد نشو ، توي دنيا مردمي هستند كه رانندگي براي آنها يك امتياز بزرگ است.
شايد يك روز بد در محل كارت داشته باشي : به مردي فكر كن كه سالهاست بيکار
است و شغلي ندارد ممكنه غصه زودگذر بودن تعطيلات آخر هفته را بخوري : به زني
فكر كن كه با تنگدستي وحشتناكي روزي دوازده ساعت ، هفت روز هفته را كار ميكند
تا فقط شكم فرزندانش را سير كند وقتي كه روابط تو رو به تيرگي و بدي ميگذارد و دچار
ياس ميشوي : به انساني فكر كن كه هرگز طعم دوست داشتن و مورد محبت واقع
شدن را نچشيده وقتي ماشينت خراب ميشود و تو مجبوري براي يافتن كمك مايلها
پياده بروي : به معلولي فكر كن كه دوست دارد يكبار فرصت راه رفتن داشته باشد
ممكنه احساس بيهودگي كني و فكر كني كه اصلا براي چي زندگي ميكني و
بپرسي هدف من چيه ؟ شكر گذار باش .
در اينجا كساني هستند كه عمرشان آنقدر كوتاه بوده كه فرصت كافي براي زندگي
كردن نداشتند وقتي متوجه موهات كه تازه خاكستري شده در آينه ميشي : به
بيمار سرطاني فكر كن كه آرزو دارد كاش مويي داشت تا به آن رسيدگي كند
ممكنه تصميم بگيري اين مطلب رو براي يك دوست بفرستي : متشكرم از شما ،
ممكنه در مسير زندگي آنها تاثيري بگذاري كه خودت هرگز نميدانستي.
انتـــــــــــــــــــــــــــــظار ...
شش حرف و چهار نقطه ! کلمه کوتاهیه . اما معنیش رو شاید سالها طول بکشه تا بفهمی !
تو این کلمه کوچیک ده ها کلمه وجود داره که تجربه کردن هر کدومش دل شیر می خواد!
تنهایی ، چشم براه بودن ، غم ؛غصه ، نا امیدی ، شکنجه رو حی ،دلتنگی ، صبوری ، اشک بیصدا ؛
هق هق شبونه ؛ افسردگی ، پشیمونی، بی خبری و دلواپسی و .... !
برای هر کدوم از این کلمات چند حرفی که خیلی راحت به زبون میاد
و خیلی راحت روی کاغذ نوشته میشه باید زجر و سختی هایی رو تحمل کرد
تا معانی شون رو فهمید و درست درک شون کرد !!!
متنفرم از هر چیزی که زمان را به یاد من میاورد... و قبل از همه ی اینها متنفرم
از انتظار ... از انتـــــــــــــــــــــــــــــــظار متــــــنـــــفــــــرم
![]()
خدا
پيش از اينها فكر مي كردم خدا
خانه اي دارد ميان ابرها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتي از الماس و خشتي از طلا
پايه هاي برجش از عاج و بلور
بر سر تختي نشسته با غرور
ماه، برق كوچكي از تاج او
هر ستاره،پولكي از تاج او
اطلس پيراهن او، آسمان
نقشِ روي دامن او، كهكشان
رعد و برق شب، طنين خنده اش
سيل و طوفان، نعره ي توفنده اش
دكمه ي پيراهن او ، آفتاب
برق تيغ و خنجر او ، ماهتاب
هيچ كس از جاي او آگاه نيست
هيچ كس را در حضورش راه نيست
پيش از اينها خاطرم دلگير بود
از خـــــدا ، در ذهنم اين تصوير بود
آن خدا بي رحم بود و خشمگين
خانه اش در آسمان ، دور از زمين
بود ، اما در ميان ما نبود
مهربان و ساده و زيبا نبود
در دل او دوستي جايي نداشت
مهرباني هيچ معنايي نداشت
هر چه مي پرسيدم ، از خود ، از خدا
از زمين ، از آسمان ، از ابرها
زود مي گفتند:اين كار خداست
پرس و جو از كار او كاري خطاست
هر چه مي پرسي ،جوابش آتش است
آب اگر خوردي، عذابش آتش است
تا ببندي چشم كورت مي كند
تا شدي نزديك ، دورت مي كند
كج گشودي دست ، سنگت مي كند
كج نهادي پاي ، لنگت مي كند
تا خطا كردي ، عذابت مي كند
در ميان آتش ، آبت مي كند...
با همين قصه ، دلم مشغول بود
خواب هايم ، خواب ديو و غول بود
خوب مي ديدم كه غرق آتشم
در دهان شعله هاي سر كشم
در دهان اژدهايي خشمگين
بر سرم بارانِ گُرزِ آتشين
محو مي شد نعره هايم ، بي صدا
در طنين خنده ي خشمِ خدا...
نيّت من ، در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا
هر چه مي كردم ، همه از ترس بود
مثل از بر كردن يك درس بود
مثل تمرين حساب و هندسه
مثل تنبيه مدير مدرســــــه
تلخ ، مثل خنده اي بي حوصله
سخت، مثل حلِّ صدها مسئله
مثل تكليف رياضي سخت بود
مثل صرفِ فعل ماضي سخت بود
تا كه يك شب دست در دست پدر
راه افتادم به قصد يك سفر
در ميان راه ، در يك روستا
خانه اي ديدم ، خوب و آشنا
زود پرسيدم : پدر ، اينجا كجاست؟
گفت: اينجا خانه ي خوب خداست!
گفت اينجا مي شود يك لحظه ماند
گوشه اي خلوت، نمازي ساده خواند
با وضويي ، دست و رويي تازه كرد
با دل خود، گفت و گويي تازه كرد
گفتمش: پس آن خداي خشمگين
خانه اش اين جاست؟ اين جا ، در زمين؟
گفت : آري، خانه ي او بي رياست
فرش هايش از گليم و بورياست
مهربان و ساده و بي كينه است
مثل نوري در دل آيينه است
عادت او نيست خشم و دشمني
نام او نور و نشانش روشني
خشم، نامي از نشاني هاي اوست
حالتي از مهرباني هاي اوست
قهر او از آشتي، شيرين تر است
مثل قهرِ مهربانِ مادر است
دوستي را دوست، معني مي دهد
قهر ما با دوست، معني مي دهد
هيچ كس با دشمن خود، قهر نيست
قهريِ او هم نشان دوستي است...
تازه فهميدم خدايم، اين خداست
اين خداي مهربان و آشناست
دوستي ، از من به من نزديك تر
از رگ گردن به من نزديك تر
آن خداي پيش از اين را باد برد
نام او را هم دلم از ياد برد
آ ن خدا مثل خيال و خواب بود
چون حبابي، نقش روي آب بود
مي توانم بعد از اين، با اين خدا
دوست باشم، دوست، پاك و بي ريا
مي توان با اين خدا پرواز كرد
سفره ي دل را برايش باز كرد
مي توان درباره گل حرف زد
صاف و ساده، مثل بلبل حرف زد
چكه چكه مثل باران راز گفت
با دو قطره ، صد هزاران راز گفت
مي توان با او صميمي حرف زد
مثل ياران قديمي حرف زد
مي توان تصنيفي از پرواز خواند
با الفباي سكوت آواز خواند
مي توان مثل علف ها حرف زد
با زباني بي الفبا حرف زد
مي توان درباره هر چيز گفت
مي توان شعري خيال انگيز گفت
مثل اين شعر روان و آشنا:
«پيش از اين ها فكر مي كردم خدا...»
تو..
رحم کن بر دلم که مسکین است
روز اول که دیدمت گفتم
آنکه روز من سیاه کند این است
گه گه یاد کن به دشنامم
سخن تلخ از تو شیرین است
بیرخ تو دین من همه کفر است
با رخ تو کفر من همه دین است
دهانت را می بویند
مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می بویند
روزگار غریبی است نازنین
و عشق را
کنار تیرک راه بند
تازیانه می زنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
در این بن بست کج و پیچ و سرما
آتش را
به سوخت بار سرود و شعر
فروزان می دارند
به اندیشیدن خطر مکن
روزگار غریبی است نازنین
آن که بر در می کوبد شبا هنگام
به کشتن چراغ آمده است
نور را در پستوی خانه نهان باید کرد
آنک قصابان اند
بر گذرگاه ها مستقر
با کنده و ساتوری خون آلود
روزگار غریبی است نازنین
و تبسم را بر لبها جراحی می کنند
و ترانه را بر دهان
شوق را در پستوی خانه نهان باید کرد
کباب قناری
بر آتش سوسن و یاس
روزگار غریبی است نازنین
ابلیس پیروز مست
سور عزای ما را بر سفره نشسته است
خدا را در پستوی خانه نهان باید کرد
و خدا زن را آفـرید
هنگامی که خدا زن را آفرید به من گفت:
"این زن است. وقتی با او روبرو شدی، مراقب باش که ..."
اما هنوز خدا جمله اش را تمام نکرده بود که شیخ مکار سخن او را قطع كرد و چنین گفت:
"بله وقتی با زن روبرو شدی مراقب باش که به او نگاه نكنی.
سرت را به زیر افكن تا افسون افسانه ی
گیسوانش نگردی و مفتون فتنه ی چشمانش نشوی
كه از آنها شیاطین میبارند.
گوشهایت را ببند تا
طنین صدای سحر انگیزش را نشنوی كه مسحور شیطان میشوی.
از او حذر كن كه یار و همدم ابلیس است.
مبادا فریب او را بخوری كه خدا در آتش قهرت میسوزاند و به چاه ویل سرنگونت میکند....
مراقب باش...."
و من بی آنكه بپرسم پس چرا خداوند زن را آفرید،
گفتم: "به چشم."
شیخ اندیشه ام را خواند و نهیبم زد كه:
"خلقت زن به قصد امتحان توبوده است و این از لطف
خداست در حق تو. پس شكر كن و هیچ مگو...."
گفتم: "به چشم."
در چشم بر هم زدنی هزاران سال گذشت
و من هرگز زن را ندیدم، به چشمانش ننگریستم،
و آوایش را نشنیدم.
چقدر دوست میداشتم بر موجی كه مرا به سوی او میخواند بنشینم،
اما از خوف
آتش قهر و چاه ویل باز میگریختم.
هزاران سال گذشت و من خسته و فرسوده از احساس ناشی از
نیاز به چیزی یا كسی كه نمیشناختم
اما حضورش را و نیاز به وجودش را حس می كردم .
دیگر تحمل نداشتم . پاهایم سست شد بر زمین زانو زدم،
و گریستم. نمیدانستم چرا؟
قطره اشكی از چشمانم جاری شد و در پیش پایم به زمین نشست.
به خدا نگاهی كردم مثل همیشه
لبخندی با شكوه بر لب داشت و مثل همیشه بی آنكه حرفی بزنم
و دردم را بگویم، میدانست.
با لبخند گفت:
"این زن است . وقتی با او روبرو شدی مراقب باش كه او داروی درد توست.
بدون او تو غیرکاملی . مبادا قدرش را ندانی و حرمتش را بشكنی كه او بسیار شكننده است .
من او را آیت پروردگاریم برای تو قرار دادم.
نمیبینی كه در بطن وجودش موجودی را میپرورد؟
من آیات جمالم را در وجود او به نمایش درآورده ام.
پس اگر تو تحمل و ظرفیت دیدار زیبایی مطلق
را نداری به چشمانش نگاه نكن، گیسوانش را نظر میانداز،
و حرمت حریم صوتش را حفظ كن
تا خودم تو را مهیای این دیدار كنم."
من اشكریزان و حیران خدا را نگریستم. پرسیدم:
"پس چرا مرا به آتش قهر و چاه ویل تهدید كردی؟"
خدا گفت: "من؟"
فریاد زدم: "شیخ آن حرفها را زد و تو سكوت كردی.
اگر راضی به گفته هایش نبودی چرا حرفی نزدی؟”
خدا بازهم صبورانه و با لبخند همیشگی گفت:
و نه آوای مرا."
و من در گوشه ای دیدم شیخ دارد همچنان حرفهای پیشینش را تكرار میكند!!
آبروی مرا به توانگری نگاهدار و
شخصیت مرا به تنگدستی از بین مبر
که
از روزی خوران تو روزی خواهم و
از آفریده های بدکردار تو
مهربونی جویم و
به ستایش کسی که به من ببخشاید
وادار گردم و
به بدگویی کسی که به من
چیزی ندهد گرفتار شوم و
تو پس از همه ی این گفتار
صاحب اختیاری که
ببخشایی یا نبخشایی
زیرا اختیار و توانایی بر هر چیز
به دست تواست .
که خدا با من است
که فرشته ها برایم دعا میکنند
که ستاره ها
شب را برایم روشن خواهند کرد
یادم باشد؛
که قاصدکی در راه است
که بهار نزدیک است
که فردا منتظرم می ماند
که من راه رفتن می دانم
و دویدن
و جاده ها قدم هایم را
شماره خواهند کرد
اگر روزی دلم گرفت یادم باشد؛
که خدای من اینجاست
همین نزدیکیها
و من
تنها نیستم
پس اگر تنها ترين تنها هم شوم
باز هم خدا هست ...
عید نوروز.....
امسال مي خواهم هفت سين عيد را با ياد تو بچينم.....
سبزه را با ياد روي سبزه ات...
سمنو به ياد شيريني لبخندت...
سايه دانه به رنگ چشم هايت...
سرکه با ياد ترشي مهربانيت...
سيب با ياد ترديه گونه هايت...
سکه با ياد درخشش قلبت...
سير با ياد تندي کلامت...
با همه خوبي ها و بدي هايت...
دوستت دارم
روز عشق
عشق نمی پرسه تو کی هستی؟ عشق فقط میگه: تو ماله منی .
عشق نمی پرسه اهل کجایی؟ فقط میگه: توی قلب من زندگی می کنی .
عشق نمی پرسه چه کار می کنی؟ فقط میگه:
باعث می شی قلب من به ضربان بیفته .
عشق نمی پرسه چرا دور هستی؟
فقط میگه: همیشه با منی .
عشق نمی پرسه دوستم داری؟
فقط میگه: دوستت دارم.

میونه خواب و بیداری تو رو میدیدم انگاری
به من گفتی نشو عاشق که عشق داره گرفتاری
گذاشتی سر روی شونم به من گفتی نمی دونم
چگونه میشه عاشق شد تو این دنیای بیزاری؟!
نشو عاشق! نباش عاشق! نگو حتی دوستم داری!
ولی بی عشق چه خواهی کرد؟!
من که قصه ی عشقمو با توتوی زندگی دیدم
هوای قلبمو با تو هوای بندگی دیدم
نپرسیدم نترسیدم منی که عاشقت بودم،
چرا گفتی که خواب عشقمو رو سادگی دیدم؟!
چرا عاشق ترین بودم تورو عاشق نمی دیدم؟!
عجب خواب پریشونی تو رویای تو می دیدم
که حتی آرزو کردم، تو رو هرگز نمی دیدم
نشو عاشق...
نباش عاشق...
باشه!!!
ولی بی عشق چه خواهی کرد؟!!!

اربعین
من و داغ غمی سنگین چهل روز
چه ها بر من گذشته این چهل روز
چهل روز است هجران من و تو
که هر روزش مرا چندین چهل روز
مرا جز ضربه های تازیانه
نداده هیچ کس تسکین چهل روز
اسارت ، طعن دشمن ، تهمت دوست
نصیب عترت یاسین چهل روز
در این غم خوب می دانی که باید
چه رنجی برده باشم این چهل روز
تو و رأسی پر از خاکستر و زخم
من و پیشانی خونین چهل روز
من و بغضی چهل ساله که بی تو
هجوم بی کسی ام را برایت آوردم
من از تظاهر نامحرمان عزا دارم
هزار غم ز هزاران حکایت آوردم
کسی که درد ندیده ز درد راوی نیست
به چشم آنچه که دیدم روایت آوردم
مرور تلخ ترین خاطرات من وقتی است
که آستین به سر بچه هایت آوردم
زافترای کنیزی تمام دلها ریخت
ومن پناه به آه و دعایت اوردم
گهی که بر لب تو چوب خیزران می خورد
به آیه شإن نزول ولایت آوردم
برای آنکه به نام تو لطمه ای نرسد
هماره اسم تو را با درایت آوردم
به گریه های غریبم اگر چه خندیدند
بهار گریه سوی کربلایت آوردم
فدای پیرهن پاره ات که با چه دلی
نشان ز خاطره آشنایت آوردم
دگر به شام کسی سب مرتضی نکند
شهیده دادم و داغش برایت آوردم
طنین صوت علی را به کوفه افکندم
رشام غافله را با صدایت آوردم
سر تو سایه به سایه چراغ محمل بود
قدی خمیده کنون پیش پایت آوردم
کنار قبر تو دلهای پر حرارت را
به یاد سوختن خیمه هایت آوردم
ببین که چادر من پرچم عزای تو شد
نوا و زمزمه در نینوایت آوردم
هر آنکه فاتح دلهاست چون تو پیروز است
ببین دل همه را مبتلایت آوردم

تقدیم به تو...
تقدیم به همراه زندگی ام ..
د
وباره شب می رسد ...و من به همان اندازه دوست داشتنت دلتنگ می شـوم
و برای هر ثانیه ندیدنت آسمان آسمان ناله می کنــم.
چقدر امشب دلم میخواهد سفر کنم به سرزمین سرسبز حضور تو ... !
منتظـر نباش شبی برسد که بگویم از این دلبستگی ها دل بریده ام
چنان یادت در اتاقک کوچک قلبم تنیده شده است که دیگر گریزی نیست .
جاده زندگی را به آخر میرسانم و زندگی تازه ام را آغاز می کنم با تو ...
تا به جمع پرستو های عشق بپیوندیم آنها میدانند من عاشق پروازم .
شب افروز شبهای پریشانی طنین آوای تو شعله میکشد بر دل شیدایم
ای تندیس خوبیها من در رستاخیز نگریستنی چشمان توزندگی را یافته ام
من در بینهایت فراسرشت آدمی و با شوق خارج از هر گنجایشی
عاشقت شدم و این حادثه از نگاه آسمانی تو آغاز شد ....
خدا
ای خدا غصه نخور از تو فراری نشدم
بعد از آن حادثه در کفر تو جاری نشدم
با وجودیکه به حکم تو دلم زخمی شد
شاکی از آنکه مرا دوست نداری نشدم
ابر را چوب همین سادگی اش ویران کرد
منکه ویرانتر از آن ابر بهاری نشدم
ای خدا غصه نخور باز همین می مانم
من زمین خورده این ضربه کاری نشدم
هرکسی خواست تو رااز من جدا سازد دید
هر چه کردی تو به من از تو فراری نشدم...



سلطان سرزمين پهناور دل کوچکم !